بس حلقه زدم بر در و جانانه نیامدلیلی به سراغِ منِ دیوانه نیامدهر چند نشستم که خبر آید از آن سوقاصد زِ سرِ کوچۀ جانانه نیامدشب تا به سحر دیده به در دوخته بودمشمعِ سحری سوخت و پروانه نیامدیا بن الحسن یا بن الحسن یا بن الحسن یا بن الحسنیا بن الحسن یا بن الحسن یا بن الحسن یا بن الحسن
این خانه و آن خانه بسی در طلبِ اورفتیم ولی او به درِ خانه نیامدرفتم به کناری مگر آید به کنارمبا این که شدم از همه دیوانه نیامدهر چند میان من و او بود قراریآرام و قرارِ دلِ دیوانه نیامدیا بن الحسن یا بن الحسن یا بن الحسن یا بن الحسنیا بن الحسن یا بن الحسن یا بن الحسن یا بن الحسن
ماندم سر کوی غمش آنقدر که عمرمآمد به سر و آن بتِ فتّانه نیامددانست خمارم به در میکدۀ عشقاز دست صَنَم باده به پیمانه نیامدروز و شبِ من در طلب کاسه و مِی رفت آیا زِ چه رو ساقیِ میخانه نیامدننشست اگر با تو مکن شِکوِه عجب نیستای دوست گر آن شاه به ویرانه نیامدیا بن الحسن یا بن الحسن یا بن الحسن یا بن الحسنیا بن الحسن یا بن الحسن یا بن الحسن یا بن الحسن