کِی می شود به پایان این انتظار آیدعالم شود گلستان آن گلعذار آیددر کوی وصلت ای گل ما را بضاعتی نیستجز اینکه ناز حُسنت ، با ما کنار آیدما از دیارِ یاریم ، با یار کار داریمکی می شود که بویی از آن دیار آیدیا بن الحسن کجایی داد از غمِ جدایییا بن الحسن کجایی داد از غمِ جدایی
بی عقل و اختیاریم بی تاب و بی قراریمدر کوی دل خماریم تا آن نگار آیدمرغی حزین و زارم در حسرت بهارمدر باغِ دل نشستم تا گل به بار آیدنامت نشسته بر لب ، دل از غمت لبالبدانم که نالۀ شب روزی به کار آیدای سرو آشنایی تا در برم نیاییاشک غم از دو چشمم بی اختیار آیدروز حسابِ دلدار شرم آیدم از کرداراین خسته در قیامت با چشم زار آیدیا بن الحسن کجایی داد از غمِ جدایییا بن الحسن کجایی داد از غمِ جدایی