بود در گوشه ی ویرانه یکی دختر دُردانه که بودش به تن از جور نشانههمه شب داشت به لب زجّه زنان مویه کناناز پدر خویش بهانهکه بگو عمه چه شد باب من آن روح عباداتهمان قبله ی حاجات همان باب کراماتدلیل همه عالم و عزیز دل خاتم حسین جان علی ذات جلی شاه ولینور دل زهره ی زهرایی اطهرهمان شمس منوّرتجلی رُخ حضرت داور عزیز دل حیدربگو عمه کجا رفت پدر
کودکی همچو قمرلیک رُخش داشت خُسوف از ستم دست ستم ریشه ی خون خواریکی ظالم قدّار ستمکار که بُغضی به دلش داشت ز آل علی و حیدر کرّارهمین جا به تلافی و قضای شب یلدای مدینه که نبود است در آن کوچه و آن خانه ی افروختهزد به رُخ کودک پر سوخته جای انگشت ستم مانده به رُخساره ی این طفل سیه پوش عزاداروشاد است از این قصه دل خصم تبهکارو فریاد بلند است و فغان زین ستم از عرش خداوندی دادارچه آمد به دل سیّد بیمار از این سیلی خون وارشکسته است قد و قوس فلک از غم این کودک تب دارتماشا کند این صحنه ی غمبار حسین از سر آن نیزه ی خون خوارز خون گریه کند چشم اباالفضل علمدار
به گُمانم که شده پاره از این ضربه یکی پرده ی گوشش و یا لاله ی آن آه فلک سوخته از ناله ی آنو دو چشم شدش زشدت این ضربه کمی تار به فریاد و فغان گفت کجایی تو علمدار کجایی تو علمداربیا دست ستمکاره ی این ظالم بدکار نگهدار