ساقیا بگشا در میخانه که به مسجد ره ندهندمزاهدا دست از سر من بردار و مده بیهوده دو پندمسگ حیدر خواهم و ، رندی مستم ، جز حیدر نپرستمکه خدا در روز ازل پیمانۀ عشقش داده به دستمآنقدر از عشق تو مستم که دل و دین رفته ز دستمآنقدر از عشق تو مستم که دل و دین رفته ز دستم
تو چه کردی با دل دیوانه که دگر با من ننشستندکه بتان در جور و جفا با خاطر من پیمان نشکستندمنِ دیوانه در میخانه به تمنای تو نشستمبه هوای دیدن سرو قامت رعنای تو نشستممن دیوانه در میخانه هوس دیدار تو دارمهوس دیدار قد و بالای تو و رخسار تو دارمآنقدر از عشق تو مستم ، که دل و دین رفته ز دستمآنقدر از عشق تو مستم ، که دل و دین رفته ز دستم
ساقیا خود آگهی از حال دل من دیوانه نبودمصف مسجد جای منو من دربدر میخانه نبودمبه بهشتم کِی نظری باشد اگر آن جانانه نباشدنروم در میکده گر ساقی نبُود پیمانه نباشدشده فرهاد دل من افزون که مگر شیرین من آیدچه شود یارب سحری شیرین به سر بالین من آیدغرض از طاعت رخ حیدر باشد و جز حیدر دگری نیستکه بغیر از میوۀ مهرش در شجر دنیا ثمری نیستبادۀ هستی ، ساغر مستی ، ساقی میخانه تویی تواحد مسجد ، صمد مسجد ، صنم بتخانه تویی توزاهد و سجاده ، من و باده ، که به جز میخانه ندانمکه بغیر از ماه رخ و زلف کج آن جانانه ندانمآنقدر از عشق تو مستم ، که دل و دین رفته ز دستمآنقدر از عشق تو مستم ، که دل و دین رفته ز دستم