حبیب پالیزان
ایام فاطمیه دوم
در غریبی ناله ها کردم کـسی یادم نکرددر قـفس جان دادم و صیاد آزادم نکردضربه سیلی چنان از زندگـی سیرم نمودآرزوی مرگ کردم مرگ هم یادم نکرد++
جبرئیل آمد شتابان بر زمیناز فراز عرش ربّ العالمیندید صحرایی سراسر لاله زارارغوان در وی قطار اندر قطارچهره های آتشین برگ گلشنزلف های عنبر افشان سنبلشجوی ها در وی روان، اما ز خونسروهایی برلب، اما سرنگونغنچه های ناشده از آب سیراندر او خندان ولی از زخم تیرچشم نرگس رفته از مستی ز هوشسوسنان با ده زبان در وی خموشعندلیبان اندر آن بستانکدهدر فغان هر سو رَدَه اندر ردهگفت: کای فرمانده ملک وجودپیشت آوردستم از یزدان درودگفت: بر گو، ای مرید کوی یارتا به پیغامش کنم صد جان نثارگفت: فرمودت که ای سالار عشقای ز تو بالا گرفته کار عشقگر نبودی بود تو، عالم نبودامتزاج طینت آدم نبودخود توئی مقصود از خلق عِبادبی تو عالم را به سر، گو خاک بادما نکردیم این شهادت بر تو حتمای جلال کبریائی بر تو ختمعزم تو بس در وفای عهد توشد نیت قائم مقام عهد توبس ترا در خون طپیدن اکبرتخون به جای شیر خوردن اصغرتخواه کُش، خَه کشته باش، ای شاه عشقهیچ کم ناید تو را از جاه عشقخواه جان بستان و خه جان می سپاریار آن یار است و مهر آن مهر یارگر کُشی، جان جهان نک زان توستگوش عزرائیل بر فرمان توستکشته گردی، بر شهیدان شه توییخون بهایت ما، ذبیحُ الله توییداد پاسخ شاه با روح الامینکای امین وحیِ ربُّ العالمینبسته ایم عهدی من و شاه وجودمن همانم، عهد آن عهدی که بودعاشق جانانه را با جان چه کاردرد کز یار است، با درمان چه کارجبرئیلا این که بینی نِی منماوست یکسر، من همین پیراهنمزو فرودم آنچه از خود کاستممن خود این آتش به جان می خواستمگر من از هر دو جهان بیگانه امگنج پنهانی است در ویرانه امگفت: شاها خواهرانت بی کس استگفت: او خود بی کسان را مونس استگفت: چشم دخترانت در ره استگفت: عشق از دیدن غیر اکمه استگفت: ترسم زینبت گردد اسیرگفت: سوی اوست از هر سو مصیرگفت: سجادت فتاده بی طبیبگفت: بیماریش خوش دارد حبیبگفت: بهرت آب حیوان آورمگفت: من از تشنگی آن سو ترمجبرئیلا من ز جان بگذشته امآب حیوان را در آن سو هشته امگفت: خواهد شد سرت زیب سنانگفت: گو باش، او چو می خواهد چنانگفت: جان باشد متاعی بس گرانبر خسان مفروش یوسف رایگانگفت جانی را که جانان خونبهاستجبرئیلا، رایگان خواندن خطاستگفت: آوردستم از غیبت سپاهتا کنند این قوم کافر دل تباهگفت مهلاً، خود ز من دارد مددجبرئیلا این سپاه بی عددهستی ایشان همه از هست ماسترشته ی تدبیرشان در دست ماستآن که با تدبیر او گردد فلککِی بود محتاج امداد ملکگر فشانم دست، ریزم ز آستینصد هزاران جبرئیل راستینجبرئیلا باب من بودت مُمِدکه شدی حق را به پاسخ مُستعِدآن زمان کِت آفرید از نیستیگفت: بر گو، من کیم؟ تو کیستی؟سال ها ماندی تو حیران در جوابکرد تعلیمت در آخر بوترابگفت: بر گو تو خداوند جلیلمن کمین عبد تو نامم جبرئیلجبرئیلا من خلیفه آن شه اموارث اسرار آن باب الله امآن ستاره کت نمود آن مه جبیندیده بگشا در جبین من ببینجبرئیلا چشم دیگر بایدتتا که حال عاشقان بنمایدتجبرئیلا من خود از کف هشته امدست جانان است تار رشته امهشته طوق عشق خود بر گردنممی برد آنجا که خواهد بُردنماین حدیث محنت ایّوب نیستداستان یوسف و یعقوب نیستصبر ایّوب از کجا و این بلااین حسین است و حدیث کربلادورکش زین ورطه رخت ای محتشمتا نسوزد شهپرت را آتشمهین سپاهت دور دار از راه منکه جهان سوز است برق آه منشد به سوی آسمان آن روح پاککه فرشته ی آتش آمد سوزناک