دل بردی از من ای گل با نازِ یک نگاهتروزم سیاه کردی با گیسوی سیاهتکی می شود نصیبم تا یک نظر ببینمخال سیاه جانسوز بر صورت چو ماهتدل خسته شد ز دوری ما و غم صبوریدل خسته شد ز دوری ما و غم صبوری
گفتم کُنم گدایی در کوی پادشاهیکی بنگری گدا را با آن شکوه و جاهتگفتا که هر چه خواهی از من بخواه گفتمخواهم که خاک گردم باشم اسیر راهتگر گاه میگدازی جان را به تاب هجرتدل خوش بود ز وصلِ پیغام گاه و گاهتدل خسته شد ز دوری ما و غم صبوریدل خسته شد ز دوری ما و غم صبوری
گفتم که درد تا کی آیا کجاست درمانگفتا که نیست این درد جز چوب اشتباهتمستم کن ای دلارام از بادۀ ته جامیک دم بگیرم آرام مستانه در پناهتگفتم که سوخت جانم بر حال من نظر کنگفتا بنال تا رحم آرم به اشک و آهتگفتم نقاب بردار تا بنگرم رخت راگفتا نقاب رویم نبود مگر گناهتگفتم تمام عمرم بگذشت در غم توگفتا که در عوض من بگذشتم از گناهتدل خسته شد ز دوری ما و غم صبوریدل خسته شد ز دوری ما و غم صبوری