گفت چشمت را ببند از غیر من گفتم به چشمگفت دل از هر چه غیر از من بِکَن گفتم به چشمگفت راهی غیر راه من مَرو کردم قبول گفت حرفی غیر حرف من نزن گفتم به چشمیا بن الحسن یا بن الحسن یا بن الحسن یا بن الحسنیا بن الحسن یا بن الحسن یا بن الحسن یا بن الحسن
گفت دل منزلگه یار است و مأوای نگار نشنوم در آن بُتی سازد وطن گفتم به چشمخواهش خود را رها کن گر که می خواهی مرابگذر از کام و هوای خواستن گفتم به چشمطایر قُدسی ، گذر کن از هوس بشکن قفسره مده در چشم ، زلف پر شکن گفتم به چشمدر ره لیلی گذر کن از بُتان دلفریب بر حذر باش از فریب راهزن گفتم به چشمیا بن الحسن یا بن الحسن یا بن الحسن یا بن الحسنیا بن الحسن یا بن الحسن یا بن الحسن یا بن الحسن
گفت دل را شوق زلف گلعذاری بس بودبگذر از نسرین و یاس و نسترن گفتم به چشمپشت کوهِ بیستونِ تن بود شیرینِ توتیشه بردار و بزن بر کوهِ تن گفتم به چشمگفت یک دل جای یک دلبر بود ، گفتم دگر گفت یا من یا که شمع انجمن گفتم به چشمیا بن الحسن یا بن الحسن یا بن الحسن یا بن الحسنیا بن الحسن یا بن الحسن یا بن الحسن یا بن الحسن