عمه زینب خواب دیدم پدرم بی حال استباردیگر ببرم تاج سرم بی حال استنور درچشم به خون منتظرم می آیدآن که ازدوری اوخون جگرم می آیددرشب تار امید سحرم می آیدپدرم نوردوچشمان ترم می آیدآن که درماتم اوشعله ورم می آید
خواب دیدم پدرم آمده عمه به کنارم گل زیبای بهارم پدرم فخرهمه ایل وتبارمشده پایان شب تارم شده نو بار دگر صبروقرارمشرر افتاد به اندام نزارم نه به دل واهمه دارم نه دگرغصه دراین سینه گذارمکه فقط دل به دل آن شه برگشته سپارم
نگهم بر نگهش بود و به رخسار مهش بودوبه دنبال رهش بودکه لب خنده امیدی به لبش دیدمواندوه ز زخم چیدم و خندیدمو از او چو شنیدمکه مرا باز صدا زد گل بابارقیه گل باباتورهاکن دگراین ناله وگریهپدرت آمده پیشت که نوازش بکند موی پریشتبنهد مرهمکی بردل ریشت نزندغصه دگرباربه نیشتببری لحظه فقط نام خدارا
پدرم گفت و منم درد درون گفتم وگفتم زجداییکه پدرجان توکجاییمگرازمن نرسدبرتوصداییکه دگرسوی من خسته نیاییکه نمانده به تنم قوّت وناییشده کارم زغمت نوحه سراییشده این قصه ی هرشبکه مرتب ببرم نام تو بر لبکه بسوزم من ازین غصه ی پرتبکه نتابدبه شبم اختروکوکبتوبپرس حال من ازعمه ی دلشکسته زینب
گفتمش عمه مراگفته پدررفته سفراین چه سفربوده که دیگرنرود سرنه تو هستی نه علی اکبرواصغرنه توهستی نه علمدار دلاورنه برادر نه عمویمکه کشد دست به مویمچه بگویم که شده اشک بصر زینت رویم
که زخم با نم خونآبه بشویمچه بگویم چه بجویمنه امیدی نه پناهیبخدا مردم ازین دیده به راهیکه بیایی ونگاهی به منه خسته نماییگره ازاین دل غمدیده گشایی توامیددل مایی توبیارفع نما ازسرکودکان بلارا
باپدر درد دلی کردم وگفتم بنگرصورت نیلیکه مرابی توزدن ضربت سیلیبه ره کوفه و در شام اسیری نه امیری نه وزیرینه ترحم به کبیری و نه صغیریتو مگر داد من ازدست ستم پیشه بگیریدل من خون شده ازفرقه ی کافرتوبیایاکه مرا بَر بِرَهانم پدرازدست ستمگربه دودستت بنشان دست مراجان پیمبرببر همراه خودت نزدعلی اکبرواصغرکه دلم تنگ برادرشده این لحظه ی آخر